طفره رفت...
قرص و محکم گفتم: تا نگی ،از جام تکون نمیخورم.یعنی اصلا آروم و قرار نمیگیرم.
می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.کم کم اصرار من کار
خودش را کرد.یک دفعه چشمهاش خیس اشک شد.به ناله گفت: باشه ،برات می گم.
انگار دنیائی را به ام دادند.فکر می کردم یک سری اسرار ازلی و ابدی می خواهد برایم فاش
شود.حس عجیبی داشتم.وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد ،خیره ی صورت نورانی اش شده
بودم.
حال و هوایش،آدم را یاد آسمان و یاد بهشت می انداخت...
می شد معنی از خود بی خود شدن را فهمید.با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لو رفت
و توی آن شرایط گیر افتادیم ،حسابی قطع امید کردم .شماهم که گفتی :برگردیم، ناامیدی ام
بیشتر شد و واقعا عقلم به جائی نرسید.
مثل همیشه ،تنها راه امیدی که باقی مانده بود،توسل به واسطه های فیض الهی بود .
توی همان حال و هوا ،صورتم راگذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود
مقدس خانم فاطمه ی زهرا"سلام الله علیها ".
چشمهام را بستم و چند دقیقه ای باحضرت راز و نیاز کردم،حقیقتآ حال خودم را نمی فهمیدم،
حس می کردم که اشکهام تند و تند دارند می ریزند .با تمام وجود می خواستم که راهی پیش
پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی که در نتیجه ی شکست در این عملیات ،
دامنمان را می گرفت ،نجاتمان بدهند.
در همان اوضاع،یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید ؛ صدائی ملکوتی که هزار جان تازه
به آدم می بخشید.
به من فرمودند: فرمانده !
یعنی آن خانم ،به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند : اینطور وقت ها که به ما متوسل
می شوید،ما هم از شما دستگیری میکنیم ،ناراحت نباش...
لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود ،چشمهاش باز پر از اشک شد ،ادامه داد :چیزهائی
را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا ،همه اش از طرف همان خانم بود.
بعد من با التماس گفتم : یافاطمه ی زهرا"سلام الله علیها"،اگر شما هستید پس چرا خودتان را
نشان نمی دهید؟!
فرمودند :الان وقت این حرف ها نیست.واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.
عبدالحسین،نتوانست جلو خودش را بگیرد .با صدای بلند زد زیر گریه.بعد که آرام شد ،آهی
از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه ،زمین رو نگاه می کردی،خاکهای نرم ِ زیر صورتم گِل
شده بود ،از شدت گریه ای که کرده بودم...
حالش که طبیعی شد ،گفت : سید ،راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی .
گفتم :مرد حسابی،من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت عملیات رو دیدیم ،یقین
کردیم که شما از هرجا بوده دستور گرفتی ،فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده.
پرسید : مگه چی دیدین ؟!
هر چه را دیده بودم ،مو به مو برایش تعریف کردم .گفت: من خاطر جمع بودم که از جای
درستی راهنمائی شدم.
خبر آن عملیات ،مثل توپ توی منطقه صداکرد .خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید.
یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین.
سوال همه یکی بود؛آقای برونسی شما چطور اینهمه تانک و نیرو را منهدیم کردین؟ اونهم با
کمترین تلفات؟!
خونسرد و راحت جواب داد: من هیچکاره بودم،برین از بسیجی ها و فرمانده ی اصلی اونا -
منظورش ؛وجود مقدس حضرت صاحب الامر "عج الله تعالی فرجه الشریف" بود- سوال کنین.
گفتند : ولی ما از بسیجی ها که پرسیدیم ،اونا گفتن همه کاره ی عملیات ،آقای برونسی بوده.
خندید و گفت : اونا شکسته نفسی کردن.
اصرارشان به جائی نرسید.عبدالحسین ،حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا ؛
هیچ جای دیگر هم راز آن عملیات را فاش نکرد...
حتی آقای غلامپور از قرارگاه کربلا آمد که رمز موفقیت شما چی بود؟
تنها جوابی که عبدالحسین داد،این بود: رمز موفقیت ما،کمک و عنایت اهل بیت عصمت
و طهارت "علیه السلام" بود و امدادهای غیبی.
در تمام مدتی که توفیق همراهی او را داشتم ،عقیده ای داشت که هیچوقت عوض
نشد؛ همیشه درباره ی امدادهای غیبی می گفت: به هیچ کس نگو این چیزها رو ،چه کار
داری به این حرفها؟
بعدش می گفت: اگر هم خواستی این اسرار رو فاش کنی و برای کسی بگوئی ،برای
آینده ها بگو ،نه حالا...
خدا رحمتش کند،گوئی از شهید شدن خودش و از زنده ماندن من خبر داشت. و گوئی خبر
داشت که این خاطرات ،برای عبرت آیندگان در دل تاریخ ضبط خواهد شد....
دلتون شکست؛ ما رو هم دعا کنید لطفا ...
"الـســـــــلام علیکــــــــِ یـــــــا فــــــــاطــــــمة الـــــــــــــزهـــــــــــــراء"
***سالروز پیوند آسمانی شان مبارک باد ***
ذکر صلواتی هدیه به روح شهیدان والامقام سیدحمید میرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین
پی نوشت :
دقت کنیم؛ توسل کردن به اهل بیت "علیه السلام" چه کارها میکنه؟!